Wednesday, August 19, 2015

تلخ و شیرین ها-1


خنده را گم کرده


مادر ناراحت و غمگین گوشه اتاق نشسته بود، خودش را به پاک کردن سبزی مشغول کرده و آرام آرام اشک میریخت. آخه او عزادار بود. برادر جوانش را هفته قبل گم کرده بود. خبر را در روزنامه خواند که یک خرابکار معدوم شد ولی او برادرش را میشناخت و میدانست مبارز راه آزادی است و بدست ساواک کشته شده. ساواک ممنوع کرده بود برایش مجلس ختم بگیرند ولی خانواده که در شیراز بودند تصمیم داشتند ختم بگیرند و مادر هم میخواست به شیراز سفر و در این مجلس شرکت کنه. مگه امکان داشت با یک اولتیماتوم صحنه را خالی کرد؟
با همین افکار درگیر بود که صدای بچه هایش را شنید، داشتند با او حرف میزدند و با شور و نشاط کودکانه از او می خواستند براشون کتاب بخوانه. لحظه ای سرش را بلند کرد و به قیافه های ملتمس آنها نگاه کرد، به خودش گفت این بچه ها چه گناهی کرده اند؟ بلندشو برایشان کتاب بخوان، با آنها بازی کن و غمت را فرو بخور.
کتاب قورباغه زشت از صمد بهرنگی را انتخاب کرده بودند و اصرار داشتند همان را بخوانند. مادر شروع به خواندن کرد و بچه ها با دقت گوش می دادند. مادر می خواند و می خواند ماهی ها گفتند تو زشتی ما با تو بازی نمیکنیم. بعد صدایش را عوض کرد و به جای قورباغه گفت مگر من به شما چه بدی کرده ام؟ زشتی ام که دست خودم نبوده. مادر هم غرق داستان شد و با تغییر صدا و لهجه فضای شخصیتهای داستان را ترسیم می کرد. وقتی به آخر داستان رسید که قورباغه خودش را جلو مرغ ماهیخوار انداخت تا ماهی را نجات بدهد و مرغ ماهیخوار قورباغه را شکار کرد و برد و قورباغه خودش را قربانی دوستش کرد، سرش را بالا کرد که بگوید داستان تمام شده با ناباوری دید بچه ها با قیافه های ناراحت و خیس از اشک نگاهش می کنند و با هم گفتند: مامان، دایی فریدون هم قربانی شد؟
مادر در دل فریاد زد امان از زمانی که بچه ها داستانها را در کودکیشان تجربه کنند. اشک چشمخانه اش را پر کرد، بر گونه هایش راه باز کرد و هنوز هم جاری است چون در کشورش هنوز هم بچه ها تجربه کننده ناملایمات هستند.

No comments:

Post a Comment