Friday, October 9, 2015

هفت خوان آزادی

جملاتی از مریم رجوی


لحظه ها

گاهی وقتها لحظاتی پیش میاد که احساس میکنی دیگه دلیلی برای زنده بودن نداری. با خودت تکرار میکنی
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم
این همان لحظه ایه که اگر از خودت بیرون نکشی در نا امیدی غرق میشی و تا انتها سقوط میکنی.
این همان لحظه ایه که باید شاقول حرکت و آرمانت رو بذاری جلو روت. به خودت بگی بلندشو، تو که نباید با ناملایمات میدون رو خالی کنی. و این همان لحظه ایه که بلند میشی خودت رو میتکونی و دوباره مسیر رو ادامهمیدی و با خودت تکرار میکنی
اگر یاران اسیر درد خویش اند
اگر با درد خود خو کرده بیش اند
تو یاری کن اگر حتی نبینند
که دلها از فراغ و داغ ریش اند


Saturday, October 3, 2015

تا به کی؟

عکس دلخراشی دیدم که از جلو چشمم دور نمی شود. ازخودم می پرسم تا به کی؟

عزیزانی که با من در ارتباط هستید حتما این عکس را ببینید وشر کنید. رسوایی دیکتاتور گامی به طرف ایفای مسئولیتی است که در برابر کشورمان و مردم خوبمان داریم. مقاومت را ازمجاهدین بیاموزیم و همراهشان شویم

این حق کودکانمان نیست

 

 

Thursday, September 24, 2015

شعری تاثیر گذارتر از یک کتاب

وقتی خودت را جای آن معلم می گذاری عمق دردی را که در سلولهای جامعه مان لانه کرده و خون مردم را می مکد حس میکنی. همدردی اولین قدم برای عمل است.خیزشی دلاورانه با ارتشی از معلمان و شاگردان
https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEje1K95OkeonsJy-1ip14n0E9Op-pUN15S3yjdD8sm5qkEDyqD1cIkQC0vCqqbkaIXmPsJrh3KknRyoXmUJoVKJSr9QFBsxzCK8QLpu6deDykxVCOvhAdyQxkpAF1iL9mhqmcYNe-9pBcE/s1600/300.JPG
غم در این چهره پاک انصاف است؟

 

دفترت را می فروشی دخترم ؟
 
باز شد درب کلاس و همچو رخش ..
قامت استاد زد بر دیده نقش ..
گفت بر پا مبصر و ، کلِّ کلاس ..
پر شد از یک ترس و یک بیم و هراس ..
درب را مبصر پس از یک لحظه بست ..
دست بالا برد و در جایش نشست ..
دیده گانی خشک و سرد و سخت گیر ..
بود در سیمای این استاد پیر ..
دیده چرخاند و نگاهی بر همه ..
کرد چون عباس اندر علقمه ..
با تحکّم گفت برجا ای کلاس ..
یک صدا گفتند آنها هم سپاس ..
بعد از آن استاد با لبهای ریز ..
گفت دفترهای انشا روی میز ..
یک به یک سر زد به کل میزها ..
باز گشت از پشت رخت آویزها ..
سر زد و دید و سر جایش نشست ..
چانه را انداخت در چنگال دست ..
گفت جمعا از شماها راضی ام ..
راضی از تدریسهای ماضی ام ..
درس انشای شماها خوب بود ..
هم مرتب بود و هم مرغوب بود ..
گر چه این یک درصد از بین صد است ..
این وسط اما یکی خیلی بد است ..
آخرین بار تو باشد یاسمن ..
مادرت فردا بیاید پیش من ..
دفترت کلا سیاه است و کثیف ..
با چه رویی می گذاری توی کیف ؟..
گر چه انشای تو زیبا بود و بیست ..
نمره ات اما به جز یک صفر نیست ..
زودتر بیرون برو از این کلاس ..
تا نبینم صورتت را ناسپاس ..
یاسمن اما فقط لبخند زد ..
بغض را با خنده اش پیوند زد ..
شرمگین بود و نگاهش غصه دار ..
پشت لبخندش نگاهی بی قرار ..
گفت بابایم پریشب گفته است ..
دفتری در آرزویم خفته است ..
آرزو دارد که مال من شود ..
دفتر انشای سال من شود ..
گر که قسمت بود و او کاری گرفت ..
دستهایش را به دیواری گرفت ..
چون حقوقش را بدادند و نخورد ..
مثل آن قبلی که یکجا خورد و برد ..
پول صاحب خانه را باید دهیم ..
بعد از آن هم نانوا آقا رحیم ..
مانده ی بقالمان حاجی حبیب ..
ذیحسابی های این مرد نجیب ..
بعد از اینها هم که مادر ناخوش است ..
کوره ی آجر پزی پشتش شکست ..
بس که آجر برده در سرما و سوز ..
شب نشد بی ناله هایش وصل روز ..
کاش دارویی به مادر می رسید ..
درد جانکاهش به آخر می رسید ..
بعد از آن دیگر منم با دفترم ..
مطمئنا دفترم را می خرم ..
چون خریدم می نویسم توی آن ..
تانباشد از سیاهی ها نشان ..
نیست لازم تا کنم من بعد از این ..
پاک مشق قبلی ام را نازنین ..
بعد از آن بر دفتر و بر یاسمن ..
آفرین میگویی ای استاد من ..
با جازه میروم پیش مدیر ..
رو سیاهم من ، ببخش استاد پیر
اشک در چشم معلم حلقه بست ..
نرم نرمک بغض قلبش را شکست ..
روی خود را برگرفت از بچه ها ..
شانه می لرزید و بغضش بی صدا ..
با همان چشمان بغض آلود گفت ..
وای از شهری که وجدانش بخفت ..
یاسمن بانو نمی خواهد نرو ..
جای خود بنشین ودیگر پا نشو ..
عینکم را شست اشک پاک تو ..
سوختم از سینه ی صد چاک تو ..
دفترت خوب و قشنگ است و تمیز ..
حیف باشد مانده باشد روی میز ..
مثل قران می گذارم بر سرم ..
دفترت را می فروشی دخترم ؟

يك عكس ، جوان ايراني و عشق به آزادي

یه داستانک واقعی و زیبا خواندم که حیف دیدم با شما شریک نشم
هزار اشرف با مریم رجوی

هزار اشرف در خیابان الوند تهران 











بهنام :  اووووو نيگا چه عكس بزرگي از مريم رجوي زدن!! عجب جرأتي داشته طرف !!  ولي ميگما ااا اين همه ريسك كردن اونم به خاطر ده دقيقه ؟ كه چي بشه ، جون تو ده دقيقه بيشتر اينجا نمي مونه ، الان يه مشت جوجه بسيجي ميريزن و جمعش مي كنن!!! 
محمدرضا : حرفت درسته هاااا الان ميريزن جمع ميكنن، ولي خدا وكيلي وقتي اين عكس رو ديدي چه احساسي داشتي؟
بهنام :   خب... احساسم... از اينكه يكي پيدا شده چنين ريسكي كرده  خوشم اومد، اينكه يك نفري توي همين شهري كه من دارم توش راه ميرم بوده كه دل اين كار رو داشته ،يكي كه مثل من يه طور ديگه فكر ميكنه ، يكي كه اونم مثل من  آزادي ميخواد و ميخواد اين آخوندا برن... حس كردم تنها نيستم ، يه همدل ، يه همفكر ... نميدونم ...  ولي ببين من هيچوقت از اين بي كله بازيها در نميارم چون ممكنه وقتي بخوام اين  عكس رو بزنم دستگير شم.
محمدرضا : ببين بهنام ، به نظرت اون كسي كه اين كار رو كرده  به خطر دستگيري و هزارتا چيز ديگه فكرنكرده؟ هزار بار دچار ترديد نشده ....
بهنام :   نميدونم والا... حتما كه فكرش رو كرده... ولي خب ....
محمدرضا : ميدوني به نظرم اون كسي كه اين ريسك رو كرده، قبل از  اينكه به اين فكر كنه دستگير ميشه يانه، به اين فكر كرده كه اين كارش چه تاثيري ميتونه روي بقيه داشته باشه.... به اين فكر كرده كه بالاخره من يك انسان صاحب اختيار و آگاهي هستم ، كسي هستم كه خودم ميتونم براي زندگي خودم تصميم بگيرم ، من كسي هستم كه به شرايط و جبر موجود ميتونم نه بگم ، و همين تفاوت من با ساير موجوداته... وقتي از در و ديوار بهت ميخوان بگن بشين سر جات هيچ راهي نداري ، بايد جلوي همين حكومت با تمامي كثافت و رذالتش سر خم كني ، ولي تو ميگي نه!  من كسي هستم كه حرفم رو ، خواسته ام رو كه نابودي توئه ، فرياد ميزنم . من كسي هستم كه عكس اون كسي كه دوستش دارم رو روي ديوار ميزنم، كسي كه فكر ميكنم و معتقدم اونه كه من رو و ايران من رو نجات ميده...
حالا فك كن هركسي مثل من و تو الان اين عكس رو مي بينه به اين فكر مي كنه كه در اين اختناق كساني هستند كه حاضرند چنين ريسكي را بكنند و حرفشون رو حتي براي ده دقيقه روي ديوار بذارن. كسانيكه از توي اين خيابون رد ميشن و بعد اينكه اين بنر اينجا بوده رو براي دوستان و خانواده اشون تعريف ميكنند ، كساني كه توي اون ساختمونهاي اطراف زندگي ميكنند و از ديدن اين عكس صفا ميكنن...
ته خط اينه كه اين طلسم ساختگي اختناق رو به سخره ميگيرن و راس نظام رو به چالش مي كشن و در مقابل ولايت فقيه زن ستيزو مشتي دايناسور عمامه به سركه ميگن زن بايد بشينه گوشه خونه، عكس يك زن كه رهبري يك جنبش اپوزسيون رو در دست داره ،  بزرگ روي ديوار ميزنن!!
ببين رژيم ادعا ميكنه هيچ مقاومتي وجود نداره پاسخ همه چيز در درون همين رژيمه، خارج   از اين اگر حرفي بزني جوابش سركوب و زندانه،  اما وقتي در مقابل اين همه سركوب، كسي كه اين كار رو كرده حرفش به من و تو اينه، راه حل ديگه اي هم هست، خارج از اين رژيم وهمه متحدينش ... مقاومتي وجود داره، فقط كافيه ما هم نگاه كنيم و از شيوه هاي درست بتونيم مخالفتمون رو اعلام كنيم، ريسك پذير باشيم، اما حساب شده قدم برداريم كه ضربه بزنيم و ضربه نخوريم
من مطمئنم الان فيلمهاي همين بنري كه اينجا زده شده تو اينترنت پر شده و خواهد شد....
قبول داري؟
اگه قبول داري توهم آستين بالا بزن يك كاري كن، نيازي نيست بريم يك بنر به اين بزرگي بزنيم، ميتونيم  با يك ماژيك،يا هر وسيله ديگه اي صدايي باشيم كه حرفمون رو بزنيم و رو در روي رژيم بايستيم و  بگيم ما تو رو نميخواهيم و ما اين قدرت و شجاعت رو داريم كه رو در روي تو به هر شيوه اي بايستيم و روي تو رو كم كنيم. 
خصوصا الان كه ايام مهرگان و سالگرد 30 مهر، روزي است كه مريم رجوي به عنوان رياست جمهوري مقاومت ايران توسط شوراي ملي مقاومت انتخاب شده ، بهترين موقعيته كه همين مناسبت رو جشن بگيريم و به همه نشون بديم كه ايران ما بي كس و كار نيست ، ايران ما مريمي داره كه داره بخاطرش شبانه روز زحمت ميكشه  ، تمامي جهان رو بسيج كرده و ايرانيها رو گرد هم آورده تا با همبستگي خودشون صداي محكمي بشن در برابر اين رژيم ، زني كه در برابر اين رژيم زن ستيز ايستاده و ميخواد كه به تمام زنان و مردان ايران هم شجاعت اين ايستادگي رو بده... ما هم براي زدن يه توپوزي به اين رژيم و دايناسوراش عكسها و  اسم مريم رجوي رو هر جايي كه تونستيم بلند ميكنيم و سالروز سي مهر رو گرامي ميداريم.
.


ایران-رژیمی واپسگرا با ایدئولوژی مرگ

نیازبه هیچ توضیحی نیست. مگر از این رژیم انتظار دیگری می رود؟
تبلیغ مرگ حتی در جشن عروسی
 

قمر الملوک وزیری



هیچ خواننده‌ای قدرت صدا و اجرای دستگاه های موسیقی ایرانی را مانند قمر نداشت.او راهی را برای زنان گشود که تا پیش از او پشت درهای بسته حرمسراها زندانی شده بود. قمر برای اولین بار لقب خواننده را کسب کرد تا بعد از او کسانی چون دلکش و مرضیه و پروانه و پروین بتوانند بدون ترس صدایشان را رها کنند.دو سالی بود که موسیقی در سایه تلاش هنرمندانی چون درویش‌خان و ابوالقاسم عارف و حسین طاهرزاده از موسیقی درباری به موسیقی مردمی تبدیل شده بود.قمر که تازه وارد 17 سالگی شده بود در میانه یک مهمانی به طرف به طرف نوازنده رفت و از او خواست برایش قطعه‌ای بزند تا او بخواند. اولین قطعه را نخوانده بود که کسی از میان مهمانان بلند شد و به سمت نوازنده آمد و چیزی در گوشش گفت و او با احترام تار را به آن مرد داد. آن مرد خطاب به قمر گفت:« با این هم می‌توانی بخوانی؟» و شروع به زدن کرد و قمر خواند. بعد از این مهمانی هر کدام راه خود را رفتند. اما نه قمر دلش آرام بود که استادی چون نی‌داوود را از دست بدهد و نه نی داوود دل ساز زدن برای کسی دیگر را داشت: قمر آن قدر سریع اصول خواندن را آموخت که کمتر از یک سال بعد آماده اجرای عمومی شد. قمر نخستین کنسرت خود را در سال 1303 در تالار زیبای گراند هتل لاله‌زار در حالی اجرا کرد که هنوز در پایتخت هم برخی زنان با مردان حرف نمیزدند..دیگر نام قمر به عنوان یک خواننده بی همتا در همه جا شناخته می‌شد و آهنگسازان بزرگی چون روح‌الله خالقی و کلنل وزیری برایش آهنگ می‌ساختند. در سال 1306 که قرار شد همه نام فامیل داشته باشند او با اجازه از کلنل وزیری نام قمرالملوک وزیری را  انتخاب کرد.با افتتاح رادیو ایران در سال ۱۳۱۹ قمر هم به همکاری با رادیو دعوت شد. او خواننده بزرگی بود. اما آن‌چه او را قمر کرده بود فقط صدایش نبود. قمر که کودکی سختی را با فقر و یتیمی گذرانده بود هیچ‌ پولی از دستمزدهایش را برای خودش نگه‌نمی‌داشت و هر چه در می‌آورد قسمت می‌کرد. برای همین هم بیشتر اوقات بی‌پول بود.با آن که دست بسیاری را گرفته بود اما روزهای آخر عمر که بیمار بود را در فقر گذارند. قمرالملوک وزیری پنج‌شنبه  14 مرداد 1338 در خانه‌ای کوچک در دربند چشمانش را برای همیشه بست و در حالی  میان تشییع کم جمعیت دوستانش در ظهیرالدوله به خاک سپرده شد که شهریار برایش سرود:
 از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست    
آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست
آهسته به گوش فلک از بنده بگوئید
چشمت ندود این همه یک شب قمر اینجاست
ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید
کامشب قمر این جا قمر این جا قمر اینجاست


تلخ و شیرین ها

اواخر سال 60 بود، بچه ها مخفی شده بودند و مادر با همسر و دختر کوچکش شاهد در خانه تنها شده بودند. همه اش نگران سلامت بچه ها بود. با خودش فکر میکرد کجا هستند؟ چکار میکنند؟ چیزی دارند بخورند؟ جایی دارند بخوابند؟ به خیابان که میرفت چشمش اینطرف و آنطرف بود که آنها را ببیند و شب و روز نداشت. از آنطرف پاسدارها هم خانه شان را تحت نظر داشتند که به محض دیدن بچه ها آنها را دستگیر کنند.
مادر با خودش فکر میکرد خدایا چه زمانه ای شده که باید دعا کنم بچه هایم به خانه ام نیایند و آرزو کنم که آنها را نبینم. 


شاهد کلاس دوم دبستان بود. مادر به او سفارش کرده بود در مدرسه حرفی از برادرهایش نزند ولی ته دلش اطمینانی به این سفارش نداشت. آخر دخترش بچه بود و ممکن بود حزب اللهی های مدرسه از او حرف بکشند.
آنروز دم در خانه ایستاده بود و منتظر بود شاهد با مینی بوس مدرسه به خانه برگردد. او آمد شاد و خندان و سرحال تر از هر روز، گفت مادرجون بیائید بریم براتون تعریف کنم چکار کردم و مادر دلش لرزید.
شاهد تعریف کرد که خانم معلم به من گفت برادرهایت کجا هستند؟ شبها به خانه می آیند؟ منهم گفتم من 24000 تا برادر دارم شما کدام را می گویید. هرچه سوال کرد همین جواب را دادم. بعد پرسید مادرجون حرف خوبی زدم؟ مادر لبان دخترش را بوسید و گفت قربان همین لبهای دروغگویت بروم آره حرف خوبی زدی و خیالش راحت شد که دخترش علیرغم کودکی اش شرایط را درک کرده و گول نخورده است.