اواخر سال 60 بود، بچه ها مخفی شده بودند و مادر با همسر و
دختر کوچکش شاهد در خانه تنها شده بودند. همه اش نگران سلامت بچه ها بود. با خودش
فکر میکرد کجا هستند؟ چکار میکنند؟ چیزی دارند بخورند؟ جایی دارند بخوابند؟ به
خیابان که میرفت چشمش اینطرف و آنطرف بود که آنها را ببیند و شب و روز نداشت. از
آنطرف پاسدارها هم خانه شان را تحت نظر داشتند که به محض دیدن بچه ها آنها را
دستگیر کنند.
مادر با خودش فکر میکرد خدایا چه زمانه ای شده که باید دعا
کنم بچه هایم به خانه ام نیایند و آرزو کنم که آنها را نبینم.
شاهد کلاس دوم دبستان بود. مادر به او سفارش کرده بود در
مدرسه حرفی از برادرهایش نزند ولی ته دلش اطمینانی به این سفارش نداشت. آخر دخترش
بچه بود و ممکن بود حزب اللهی های مدرسه از او حرف بکشند.
آنروز دم در خانه ایستاده بود و منتظر بود شاهد با مینی بوس
مدرسه به خانه برگردد. او آمد شاد و خندان و سرحال تر از هر روز، گفت مادرجون بیائید
بریم براتون تعریف کنم چکار کردم و مادر دلش لرزید.
شاهد تعریف کرد که خانم معلم به من گفت برادرهایت کجا
هستند؟ شبها به خانه می آیند؟ منهم گفتم من 24000 تا برادر دارم شما کدام را می
گویید. هرچه سوال کرد همین جواب را دادم. بعد پرسید مادرجون حرف خوبی زدم؟ مادر لبان
دخترش را بوسید و گفت قربان همین لبهای دروغگویت بروم آره حرف خوبی زدی و خیالش
راحت شد که دخترش علیرغم کودکی اش شرایط را درک کرده و گول نخورده است.
No comments:
Post a Comment